روستای خوش آباد گو
داستان کوتاه"داستان جذاب"داستان پند آموز"یه بنده خدا نشسته بود. داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ آمد پیشش مرگ گفت. الآن نوبت توئه که ببرمت... طرف یه کم آشفته شد وگفت . داداش اگه راه داره بیخیال
یه بنده خدا نشسته بود. داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ آمد پیشش مرگ گفت. الآن نوبت توئه که ببرمت... طرف یه کم آشفته شد وگفت . داداش اگه راه داره بیخیال ما شو بذار واسه بعد...مرگ: اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامه است . طبق لیست من الآن نوبت توئه. اون مرد گفت حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر... مرگ قبول کرد. اون مرد رفت شربت بیاره . توی شربت دو تا قرص خیلی قوی ریخت. مرگ وقتی که شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت. وقتی که مرگ خواب بود مرد لیستو برداشت و اسمشو پاک کرد. و اسم خود را در آخر لیست نوشت. ومنتظر شد تا مرگ بیدار بشه. مرگ وقتی که بیدار شد گفت. دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ! به خاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر به جون گرفتن میکنم. نتیجه: در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم!

امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 519
برچسب ها : داستان کوتاه"داستان جذاب"داستان پند آموز",

[ جمعه 5 مهر 1392 ] [ 23:53 ] [ عبدالحکیم میرانزهی ] [ ]
.: Weblog Themes ByWeblogSkin :.
درباره سایت

عضویت
نام :
نام کاربردي :
رمز عبور :
تکرار رمز عبور :
ايميل :
ورود
نام کاربردي :
رمز عبور :
بازیابی رمز عبور
خبرنامه

نظر سنجی

طرفدار چه تیمی هستی؟

آمار وبلاگ

آنلاین :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته گذشته :
بازدید ماه گذشته :
بازدید سال گذشته :
کل بازدید :
تعداد کل مطالب : 24
تعداد کل نظرات : 38

محبوب ترین ها
برچسب‌ ها
سایت
آپلود سنتر دائمی
امکانات وب
http://s1./images/hn9sunfnfkysmseomqqd.jpg